روزنگار دوم یاسمی
[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : یک شنبه 20 مهر 1393
نویسنده : صدیقه یاسمی

ساعت 6صبح بود که از خواب بیدار شدم دو ساعتی بود که خواب رفته بودم تمام شب رو به فردای آن روز که امتحان آمار داشتم فکر می کردم.نه اینکه درس نخونده باشم بلکه امتحان قابل پیش بینی بود که در چه حدی  سخت است.آب چایی رو که گذاشتم رفتم دست و صورتمو شستم فقط لحظه شماری می کردم که ساعت یک ونیم بعد ازظهر فرا برسه و برگه های امتحانی رو بهمون بدن ،یا میتونستم در حد پاس شدن جواب بدم یا اینکه برگه رو سفید تحویل می دم و ترم بعد باز سر کلاس آمار میشینم.بعد از چند لقمه صبحانه خوردن با عجله،به سالن مطالعه رفتم ،که تا موقع امتحان یه مروری داشته باشم. سالن مطالعه شلوغ بود آخرین روز امتحانات بود و همه اون روز رو امتحان داشتن،چهره ها همه  ناراحت و گرفته ،شب قبلش که با هم صحبت کرده بودیم همه از امتحان آخرشون نالان بودند.تا ساعت هشت فقط برگه های کتاب و جزوه رو ورق میزدم ،نمیدونستم از کجا شروع کنم  و چی بخونم تا اینکه پروین از راه رسید،اونم بدتر از من حال خوشی نداشت فقط بهم استرس وارد می کردیم ،من از سختی امتحان می گفتم و اون تایید می کرد و بالعکس.

تصمیم گرفتیم این چند ساعت باقی مانده رو نگاهی گذرا به مباحث اصلی داشته باشیم و چند سوال که سخت بودن رو باهم حل کنیم. ولی جای خلوتی پیدا نمیشد که بتونیم واسه همدیگه توضیح بدیم .بالاخره بعد از یه ربع ساعت گشتن ،تونستیم جایی رو پیدا کنیم.تا ساعت 12 جزوه رو باهم مرور کردیم .گشنمون شده بود و دیگر کشش درس خوندن رو نداشتیم.پروین واسه غذا خوردن راهی سلف شد،منم هم اتاقیم غذا درست کرده بود که بزور، چند لقمه ای رو خوردم.بعد کلی خواهش و التماس از خداوند و نذر ونیاز که فقط نمره ی پاس رو می خواهم مسیر دانشکده رو در پیش گرفتم.به دانشکده که رسیدم همه ی هم کلاسی هام اومده بودن و گروه های دو ،سه نفری تشکیل داده بودن و مشغول حل کردن سوال بودن ،که منم به گروه خانم ها پیوستم و با  نگاه به هم فهماندیم که چقد... .ساعت یک ونیم شد همه روی صندلی ها که طبق فرمول خاصی در کنار هم نشسته بودیم منتظر استاد بودیم،در همین حال استاد با برگه های امتحانی که در دستش بود وارد کلاس شد. همه به هم نگاه می کردیم و این نگاه ها پر از معنا بود.استاد اولین کاری که کرد همه رو جابه جا کرد، و سپس در مورد اینکه سوالات واضح هستن و سوال هیچکس رو جواب نمیدن چند دقیقه ای صحبتکرد.آقای مفیدی برگه ها رو توزیع کرد،و همه مشغول پاسخ دادن شدیم.

نگاه کلی به سوالات انداختم احساس می کردم در حد نمره پاس،میشه جواب داد. چند سوال اول  رو که مفهومی و تشریحی بودن، تونستم جواب بدم. به سوالا ت بعدی که رسیدم ... .سه ساعتی سر جلسه بودیم که فقط به سوالات نگاه می کردم و هرزگاهی به بقیه دوستان که ببینم اونا در حال نوشتن هستن یا نه ،که خوشبختانه همه مثل هم بودیم. استاد واسه چند لحظه بیرون رفت که باز،نگاه ها به سوی هم خیره شدند و با هم می گفتیم که خیلی سخته.کسی نمی خواست برگه رو تحویل بده،شاید به این خاطر که منتظر فرجی بودیم ولی متاسفانه نشد.بالاخره استاد برگه ها رو گرفت  و همه اعتراض میکردیم که سوالات سخت بودن .استاد نیزشروع به حل کردن سوالات نمود و می گفت کجای این سوالات سخته بوده که من نیز با خودم می گفتم معما چون حل گردد آسان شود.




|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: هفته دوم , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
صدیقه در تاریخ : 1393/7/29/2 - - گفته است :
اقای مفیدی ببخشید که دیر جواب دادم چون چند روزی بود که لپ تاپم ریخته بود بهم.ولی بعضی از وقایع انچنان تلخ هستند که ملکه ی ذهن میشن و قابل فراموش شدن نیستن.

<-CommentGAvator->
مفید در تاریخ : 1393/7/24/4 - - گفته است :
شرح ماوقع شما علیست،من باخواندن هین مطلب به یاد استرسهای جلسه آمار افتادم....
ولی تاکی میخوای اینها را به یاد بیاری خواهشا بیخیال شو....


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی